گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چشمه خور برای دیدن نیست

آتش از بهر آرمیدن نیست

سر برند از درخت و سرسبز است

نخل را تاب سر بدیدن نیست

گر بگوید حدیث عشق زبان

گوش را طاقت شنیدن نیست

جسم بر جان حجاب جانان است

لاجرم چاره جز دریدن نیست

وه که جبریل را بمقدم عشق

چاره جز بال گستریدن نیست

دهر فرزند از چه میزاید

کش سر بچه پروریدن نیست

عشق هست آن کمان که رستم را

قوت این کمان کشیدن نیست

هر که لعل لب بتی نگزید

حاصلش غیر لب گزیدن نیست

شجر عشق راست میوه شرر

این ثمر از برای چیدن نیست

هر که دل کرد وقف تیر نظر

چاره اش جز بخون طپیدن نیست

زلف چوگان و گوی او سرماست

عادت گو بجز دویدن نیست

روح آشفته مرغ گلشن تست

جز بکوی تواش پریدن نیست

هر که شد مست جام عشق علی

کوثرش را سر چشیدن نیست