گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بهای عشق که داند که در جهان چند است

همین بس است که بر عشق ماسوا بند است

پی بهشت برد شیخ روز و شب زحمت

مگر بهشت بدیدار دوست مانند است

چگونه بگسلم از تو که تارهای وجود

بتار زلف تواش بستگی و پیوند است

تو آن بتی که بفرقان و آیه و برهان

بروی و موی تو حق را عظیم سوگند است

بجلوه رخ تو بنگرد بدیده دل

بشاهد ازلی هر کس آرزومند است

متاع این دل مسکین من که بشناسد

زبسکه قافله دل بکویت افکند است

کجا صبور بمانم چسان بهوش زیم

که سیل عشق تو بنیاد عقل برکند است

حدیثی از لب تو گفته مدعی در بزم

بزخمهای درونم نمک پراکند است

گشاد و بست جهان نیست جز به پنجه او

چراکه دست علی پنجه خداوند است

غلام همت آنم که در طریق وفا

هر آن جفا که ببیند زدوست خرسند است

حدیث زلف تو آشفته می‌نوشتی دوش

که رشحه قلم تو عبیر آکند است

نسیم لطف علی چون در اهتزاز آید

چه غم که بار گناه تو کوه الوند است