گنجور

 
نظام قاری

روز وصلم قرار دیدن نیست

شب هجرانم آرمیدن نیست

در جواب او

چون زرم بهر نوخریدن نیست

چاره جز کهنه را دریدن نیست

یک تن بی لحاف و زیر افکن

وقت آسایش آرمیدن نیست

هر بده روز میدرد رختی

انکه از جامه اش بریدن نیست

چند کردم بگرد خوان مزاد

بختم ازرخت غیر دیدن نیست

گاه پیچش زکهنگی دستار

برسرش طاقت کشیدن نیست

مسکنی نیست لایقم ورنه

فرشش از بهر گستریدن نیست

قاری از بس که موزه اش تنکست

برهش زهره دویدن نیست