گنجور

 
افسر کرمانی

ای که نرسته در چمن سرو به دلربائیت

حیف، که همچو گل بود، عادت بی وفائیت

ای مه آفتاب رخ، در شب تار عاشقان

اشک فشانده شمع جمع، از غم روشنائیت

سینه به خاک برنهد، تن به هلاک در نهد

پشت فلک اگر کشد، بار غم جداییت

گر تو رها کنی، اسیر از تو جدا نمی شود

بندگران کجا برد، پای دل رهاییت

هر که شد آشنای تو، عهد به تیغ نگسلد

تیغ بلا کجا برد، رشته آشناییت

مسند جم نبایدم، تاج کیان نشایدم

سلطنتی است جاودان، مرتبه گداییت

هرچه زنی تو تیغ کین، ناله فرو برد دلم

زخم تو را به جان خرد، هر که بود فداییت

افسر، اگر گرفت زنگ، آینه دلت ز غم،

جلوه یار شد کنون، صیقل غم زداییت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

صبحدمی که برکنم، دیده به روشناییت

بر در آسمان زنم، حلقهٔ آشناییت

سر به سریر سلطنت، بنده فرو نیاورد

گر به توانگری رسد، نوبتی از گداییت

پرده اگر برافکنی، وه که چه فتنه‌ها رود

[...]

سام میرزا صفوی

وه که دلم کباب شد ز آتش بیوفاییت

سوخت مرا بهر کسی گرمی آشناییت

بیدل دهلوی

کار به نقش پا رساند جهد سر هواییت

شمع صفت به داغ برد آینه خودنماییت

دل به غبار وهم و وظن رفت زشغل ما و من

آینه ‌ها به باد داد زنگ نفس‌ زداییت

فقر نداشت این‌قدر رنج خیال پا و سر

[...]

آشفتهٔ شیرازی

دید چو دیده دو بین در همه روشناییت

بر در این و آن زند حلقه آشناییت

تلخ بود مذاق من با لب شکرین تو

تیره شبست روز من با همه روشناییت

دعوی خواجگی کند بنده خاکسار تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه