گنجور

 
افسر کرمانی

ای که نرسته در چمن سرو به دلربائیت

حیف، که همچو گل بود، عادت بی وفائیت

ای مه آفتاب رخ، در شب تار عاشقان

اشک فشانده شمع جمع، از غم روشنائیت

سینه به خاک برنهد، تن به هلاک در نهد

پشت فلک اگر کشد، بار غم جداییت

گر تو رها کنی، اسیر از تو جدا نمی شود

بندگران کجا برد، پای دل رهاییت

هر که شد آشنای تو، عهد به تیغ نگسلد

تیغ بلا کجا برد، رشته آشناییت

مسند جم نبایدم، تاج کیان نشایدم

سلطنتی است جاودان، مرتبه گداییت

هرچه زنی تو تیغ کین، ناله فرو برد دلم

زخم تو را به جان خرد، هر که بود فداییت

افسر، اگر گرفت زنگ، آینه دلت ز غم،

جلوه یار شد کنون، صیقل غم زداییت