گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

مطرب این شور که در پرده عشاق نواخت

زهره از رشک بوجد آمد و بربط بنواخت

سرو دستار گر انداخته صوفی چه عجب

ساقی از این می ممزوج که در جام انداخت

خسر و حسن تونازم که بجولانگه ناز

بر سر ماه و خور از غالیه پرچم انداخت

حیرتم از چه نظر از من و دل باز گرفت

آن که کار دو جهانرا بنگاهی میساخت

غمزه مست بتسخیر دو گیتی کافیست

ترک چشمت زدو س تیغ دو ابرو زچه آخت

خال و زلف و مژه همدست پی غارت دل

لشکر کفر بتسخیر مسلمانان تاخت

حاش لله که زند او در دیگر همه عمر

تا که آشفته در پیر خرابات شناخت

پیر میخانه توحید علی دست خدا

کز تف تیغ خس و خار جهانرا پرداخت

وقت آنست کش اکسیر زنی بر مس قلب

زآنکه در بوته مهر تو همه عمر گداخت

مانده در شش در حیرت برهانش زکرم

جز قمار غم تو با دگری نرد نباخت