گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

مستی عشق به جز غمزهٔ چشمان تو نیست

زآنکه این نشئه به جز در خُم مستان تو نیست

تا که سیخ مژه را تافته بر آتش روی

نیست یک دل که بر این آتش بریان تو نیست

لعل شیرین تو ساید نمکم بر دل ریش

شور عشاق جز از طعم نمکدان تو نیست

جادوی چشم رسن باز چه شد از خم زلف

یوسفی نیست که در چاه زنخدان تو نیست

دردمندان تو را کار فتاده به طبیب

درد این قوم مگر قابل درمان تو نیست

باغبان سوی گلزار دگر رفت دلم

چونکه آن گلبن نوخیز به بستان تو نیست

باز کن حلقه فتراک و سر ما بگذار

زانکه گویم صنما لایق چوگان تو نیست

رخش نفس از سر میدان تعلق بجهان

عرصه کون و مکان درخور جولان تو نیست

حیرت اینجاست که زلفین تو چون دیده خلق

یکسر موی نمانده است که حیران تو نیست

آفتاب و مه و سیاره چو ما عریانند

بلکه یک ذره نمانده است که عریان تو نیست

گرچه هر بذله شیرین به هوای لب تست

همچو من طوطی اندر شکرستان تو نیست

همه‌جا قصه از آن زلف پریشان گفتم

تا نگویند که آشفته پریشان تو نیست

نام نامی تو عنوان کلام است مرا

گرچه هر خاتمه خارج عنوان تو نیست

طایف خیمه لیلی نبود جز مجنون

کعبه ما به جز از طوف بیابان تو نیست

ای شه مرکز وحدت علی عمرانی

که دوصد موسی عمران چو سلمان تو نیست