گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چه غمت اگر ای خم زلف که زنگی و سیاهی

که تو سایبان خورشیدی و ماه را پناهی

منمای دست مخضوب بعرصه قیامت

که بخون ناحق من تو بحشر خود گواهی

نه زبرق در خطر هست گیاه بوستانی

زتو سوخت خرمن حسن تو خط عجب گیاهی

به که داوری برد کس بقصاصگاه فردا

که همان کشنده ای تو که بحشر دادخواهی

تو چو برق رانده کشی و رسانده ای بساحل

چه غمت زغرقه بحر و زکشتی تباهی

چو بدید چشم و مژگان تو عقل در عجب شد

که شده است طرفه بیمار امیر بر سپاهی

بخطا و جرم آشفته ببخش تا بگویند ‏

بگدای کوی بخشید زلطف پادشاهی

زکرامت کم البته کریم عار دارد

من از آن بتحفه هر روز بیارمت گناهی

تو امین و پرده داری و ولی کردگاری

ز تو چشم عفو دارم که تو مظهر الهی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode