گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

وقتی ای جاذبه عشق نکردی کششی

که بزنجیر جنون سلسله ای را بکشی

ما همه کاه و تو چون کاه ربائی ای عشق

سوی خود هر دو جهان را بکشی از کششی

گه بزلفین کج آویزی و گه با خط سبز

تابکی ای دل سودا زده در کشمکشی

آستین پر بود از عنبر مشکین گوئی

که صبا کرده بآن زلف دو تا دست کشی

گرنه نادان شدی ای آدم خاکی بنیاد

از چه بر دوش خود این بار امانت بکشی

نخری حور بهشتی به پشیزی فردا

اگر امروز بیابی صنمی حور وشی

بنه ای صیرفی عشق مرا در آتش

از خلاصش چه غم آن زر که در او نیست غشی

با چنین روی خوش و حلقه موی دلکش

آدمیزاده کجا حوری غلمان روشی

بس پریشان وسرافکنده و بی آرامی

مگر ای زلف چو آشفته تو عاشق منشی

هوس باده کوثر نکنی ای زاهد

اگر از میکده عشق شرابی بچشی

نیست آشفته بدامان علی دست رست

لیک چون نام خوشش ورد زبان کرده خوشی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
جامی

لی حبیب عربی مدنی قرشی

که بود درد و غمش مایه شادی و خوشی

فهم رازش نکنم او عربی من عجمی

لاف مهرش چه زنم او قرشی من حبشی

ذره وارم به هواداری او رقص کنان

[...]

محتشم کاشانی

شاعر خیره در اقلیم سخن می‌باشد

جان ستاننده ز اعدانه به تلخی به خموشی

گر بنابر غرضی گرچه نگوید هجوت

مدحت آن نوع بگوید که تو خود را بکشی

قاآنی

گر به تیغم بکشی زار و به خونم بکشی

من نه انکار کنم چون تو بدان کار خوشی

پیش روی تو دو زلف تو سرافکنده به زیر

چون بر خواجهٔ رومی دو غلام حبشی

خوی‌ خوش به‌ بود از روی خوش‌ ای ترک تتار

[...]

صامت بروجردی

کرد رحلت سوی جنت چو رسول قرشی

تنگ شد وسعت یثرب به بلال حبشی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه