گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چه پیمان است و بدعهدی که ای پیمان شکن داری

که در هر خانه جا یکشب چو شمع انجمن داری

زبدعهدی بعهدت نه منم غلطان بخاک و خون

که چون من صد هزاران عاشق خونین کفن داری

در بیت الحزن بگشوده یعقوب از پس عمری

صبا بوئی مگر از یوسف گلپیرهن داری

ببالا و رخ و زلفش ببین و شرم دار آخر

الا ای باغبان گر سنبل و سرو و سمن داری

مکان لیلی اندر نجد و در وجدند اصحابش

عبث مجنون تو جا پیوسته در ربع و دمن داری

بغمزه خون مردم ریزی و وز خنده جان بخشی

چه اعجاز است و سحر است اینکه در چشم و دهن داری

گر از پر سوختن پروانه داری شکوه ای امشب

که جانت شد بر جانان چه پروائی زتن داری

اگر چه بی مکانستی و برتر از گمانستی

سراغت کرده ام مأوا بقلب ممتحن داری

دم از هستی مزن آشفته تا روزی بخوانندت

کجا بارت دهد جانان که لاف از ما و من داری

علی وجه الله مطلق علی عین الله مطلق

بگو برهانی ای منکر اگر در این سخن داری

سزد گر حوری و غلمان پی خدمت ببخشندت

که تو داغ غلامی از حسین و از حسن داری