گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بده ساقی از آن می ساتکینی

که اندر شیشه مانده اربعینی

خورم صد نیش از زنبور ناچار

ببوی آنکه نوشم انگبینی

خرد را با تو کی دعویست ای عشق

که تو استاد بر روح الامینی

بکویت تشنه جان دادند عشاق

عجب تر آنکه تو ماء معینی

بتابد بر زمین هر روز خورشید

که تا برپای تو ساید جبینی

نشاید گفت کاندر آسمانی

نمی زیبد که گویم در زمینی

گرفتاری بزندان تعلق

چو عیسی گر بچرخ چارمینی

نباشد حق پرستی در گل ای دل

بدیر و کعبه افشان آستینی

عمل چون نیست آشفته به ناچار

بدرویشی بسازد خوشه چینی

در آن صحرا که کشته حب حیدر

شهی کش نیست جز قرآن قرینی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

دلا تا نازکی و نازنینی

برو که نازنینان را نبینی

در این رنگی دلا تا تو بلنگی

نیابی در چنان تا تو چنینی

در آیینه نبینی روی خوبان

[...]

امیرخسرو دهلوی

سزد گر نیکویی در من ببینی

که خودکام و جوان و نازنینی

به گاه خنده چون دندان نمایی

مرا اندر میان چشم شینی

مسلمان دیدمت، زان دل سپردم

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از امیرخسرو دهلوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه