گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تا به کی بسمل خود را نگران میداری

تیر در ترکش و پاس دگران میداری

نقش ارباب هوس را زدل و دیده بشوی

گر نظر جانب صاحب نظران میداری

دیده در آینه ات تا بشفق مرغ سحر

این بغوغا دگری جامه دران میداری

زیر سیم همگی آهن و رویست نهان

چشم امید چه برسیم بران میداری

واعظ از پرده اسرار ندارد خبری

به عبث گوش بر این بیخبران میداری

ساقیا جام جهان بین شود انجام سفال

گر باین دست گل کوزه گران میداری

ما بخود عاشق و شیدا و قلندر نشدیم

باش ای عشق که ما را تو بدان میداری

یوسف وقت بصحرا و نیاید یعقوب

چشم دیگر چه براه پسران میداری

عمر بگذشت و گذر بر سرت ای سرو نکرد

طمع آخر چه زعمر گذران میداری

توئی آئینه صاحب نظران چشم به تو

آینه چند بر بی بصران میداری

دم زتوحید زن آشفته علی گوی علی

تابکی چشم بسوی دگران میداری