گنجور

 
خواجوی کرمانی

یا ملولاً عن سلامی أنت فی الدنیا مرا می

کلما أعرضت عنی زدت شوقاً فی غرامی

گرچه مه در عالم آرائی ز گیتی بر سر آمد

کی تواند شد مقابل با رخت از ناتمامی

طوطی دستانسرا شد مطرب از بلبل نوائی

مطرب بستانرا شد طوطی از شیرن کلامی

پخته ئی کو تا بگوید واعظ افسرده دلرا

کی ندیده دود از آتش ترک گرمی کن که خامی

صید گیسوئی نگشتی زان سبب ایمن ز قیدی

دانه ی خالی ندیدی لاجرم فارغ ز دامی

درس تقوی چند خوانی خاصه بر مستان عاشق

وز فضیلت چند گوئی خاصه با رندان عامی

گر ببدنامی برآید نام ما ننگی نباشد

زانک بدنامی درین ره نیست الا نیک نامی

عارضش بین خورده خون لاله در بستانفروزی

قامتش بین برده دست از نارون در خوش خرامی

تاجداری نیست الا بر در خوبان گدائی

پادشاهی نیست الا پیش مهرویان غلامی

ساکن دیر مغانرا از ملامت غم نباشد

زانک در بیت الحرام اندیشه نبود از حرامی

بت پرستان صورتش را سجده می آرند و شاید

گر کند خواجو بمعنی آن جماعت را امامی