گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

معجزه ببین که سروی و رفتار می‌کنی

سحر مبین که ماهی و گفتار می‌کنی

زآن خال دل‌فریب که در زیر زلف تست

آزادگان به دام گرفتار می‌کنی

مستان تو به غارت عقلند و صبر و هوش

در عشوهٔ تو مستان هشیار می‌کنی

من شکوه از جفای تو گویم غلط کجا

آن غیرتم کشد که به اغیار می‌کنی

حسن تو پارسایی و عفت به جلوه سوخت

ما را به جرم کیست گنه‌کار می‌کنی

نرخ شکر شکسته در وصف آن دهان

شیرین حکایتی است که تکرار می‌کنی

بهر رضای دشمن ریزی تو خون دوست

کس این کند به خصم که با یار می‌کنی

ای عقل پنجه بیهده کردی به دست عشق

ای پشه با هما ز چه پیکار می‌کنی

آنجا که آفتاب حقیقت کند طلوع

ای خور تو جا به سایه دیوار می‌کنی

آشفته زینهار مبر پیش این و آن

بر درگه علی چو تو زنهار می‌کنی