گنجور

 
مولانا

ای ماه اگر باز بر این شکل بتابی

ما را و جهان را تو در این خانه نیابی

چون کوه احد آب شد از شرم عقیقت

چه نادره گر آب شود مردم آبی

از عقل دو صدپر دو سه پر بیش نمانده‌ست

و آن نیز بدان ماند که در زیر نقابی

ای عشق دو عالم ز رخت مست و خرابند

باری تو نگویی ز کی مست و خرابی

تا باده نجوشید در آن خنب ز اول

در جوش نیارد همه را او به شرابی

تا اول با خود نخروشید ربابی

در ناله نیارد همه را او به ربابی

ای گرد جهان گشته و جز نقش ندیده

بر روی زن آبی و یقین دان که بخوابی

در خرمن ما آی اگر طالب کشتی

سوی دل ما آی اگر مرد کبابی

ور ز آنک نیایی بکشیمت به سوی خویش

کز حلقه مایی نه غریبی نه غرابی

مکتب نرود کودک لیکن ببرندش

پنداشته‌ای خواجه که بیرون حسابی

بستان قدح عشرت وز بند برون جه

تا باخبری بند سؤالی و جوابی

آخر بشنو هر نفسی نعره مستان

کای گیج خرف گشته ببین در چه عذابی

دست تو بگیرم دو سه روزی تو همی‌جوش

تا بار دگر روی ز اقبال نتابی

آن جا که شدی مست همان جای بخسبی

و آن سوی که ساقی است همان سوی شتابی

تا چند در آتش روی ای دل نه حدیدی

وی دیده گرینده بس است این نه سحابی

ای ساقی مه روی چه مست است دو چشمت

انگشتک می زن که تو بر راه صوابی

بگشای دهان ز آنچ نگفتم تو بیان کن

بگشا در دل‌ها که تو سلطان خطابی