گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

سودای تو آتش زده در رخت صبوری

از آب کجا تشنه کند صبر به دوری

پای از دل اغیار برون نه که بریبی

در خانه ظلماتی ای پیکر نوری

خاموشم اگر ناله من گوش تو آزرد

مردم اگر از هستی عاشق بنفوری

زین داغ جگرسوز که دارم عجبی نیتس

گر خاک مزارم بدماند گل سوری

خورشید بود پیش مه روی تو ذره

غلمان بهشتیست غلام چو تو حوری

کفر است بجز مهر تو در کیش محبت

احباب تو را هست ولای تو ضروری

ای عالم اسرار نهان پرده برانداز

کاشفته بخواند زرخت علم حضوری

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
سعدی

ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری

چون سنگدلان دل بنهادیم به دوری

بعد از تو که در چشم من آید که به چشمم

گویی همه عالم ظلمات است و تو نوری

خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو روشن

[...]

ابن یمین

آن غالیه گون نقش نگر بر گل سوری

بر ماه دو هفته رقم است از گل سوری

چشم بد حساد که بر کنده ز سر باد

افکند ز تو دورم و فریاد ز دوری

از ظلمت فرقت برهان ذره وشم ز آنک

[...]

کمال خجندی

گر تو دل ما سوختی از آتش دوری

ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری

هر چند که دور از تو چو فرهاد فتادیم

چون سنگ‌دلان دل ننهادیم به دوری

دانم نخوری غم ز هلاک من رنجور

[...]

ناصر بخارایی

مختار نبودم که فتادم ز تو دوری

درمانده‌ام ای دوست به هجران ضروری

بیرون مرو از سینهٔ بی‌کینه که جانی

غایب مشو از دیدهٔ غم‌دیده که نوری

هر نامهٔ موزون که به سوی تو نوشتم

[...]

شمس مغربی

ای هر نفس تافته بر دل ز‌ تو نوری

از سرّ تو جان یافته هر لحظه سروری

در سایه جان ز آتش سودای تو سوزیست

آن نیست که خاص است ظهورت به ظهوری

تا پرتو خورشید تو بر کون بتابید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه