گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

سودای تو آتش زده در رخت صبوری

از آب کجا تشنه کند صبر به دوری

پای از دل اغیار برون نه که بریبی

در خانه ظلماتی ای پیکر نوری

خاموشم اگر ناله من گوش تو آزرد

مردم اگر از هستی عاشق بنفوری

زین داغ جگرسوز که دارم عجبی نیتس

گر خاک مزارم بدماند گل سوری

خورشید بود پیش مه روی تو ذره

غلمان بهشتیست غلام چو تو حوری

کفر است بجز مهر تو در کیش محبت

احباب تو را هست ولای تو ضروری

ای عالم اسرار نهان پرده برانداز

کاشفته بخواند زرخت علم حضوری