گنجور

 
نظامی

نیم شبی کان ملک نیمروز

کرد روان مشعل گیتی فروز

نه فلک از دیده عماریش کرد

زهره و مه مشعله‌دار‌یش کرد

کرد رها در حرم کاینات

هفت خط و چار حد و شش جهات

روز شده با قدمش در وداع

ز‌آمدنش آمده شب در سماع

دیدهٔ اغیار گران‌خواب گشت

کاو سبک از خواب عنان‌تاب گشت

با قفس قالب ازین دامگاه

مرغ دلش رفته به آرامگاه

مرغ پر انداخته یعنی ملَک

خرقه در انداخته یعنی فلک

مرغ الهیش قفس‌ پر (بَر) شده

قالبش از قلب سبک‌تر شده

گام به گام او چو تحرک نمود

میل به میلش به تبرک ربود

چون دو جهان دیده بر او داشتند

سر ز پی سجده فرو داشتند

پایش از‌آن پایه که سر پیش داشت

مرحله بر مرحله صد بیش داشت

رخش بلند آخور‌ش افکند پست

غاشیه را بر کتف هر که هست

بحر زمین کان شد و او گوهر‌ش

برد سپهر از پی تاج سرش

گوهر شب را به شب عنبر‌ین

گاو فلک برد ز گاو زمین

او ستده پیشکش آن سفر

از سرطان تاج و ز جوزا کمر

خوشه کزو سنبل تر ساخته

سنبله را بر اسد انداخته

تا شب او را چه‌قَدر قدر هست

زهرهٔ شب‌سنج ترازو به دست

سنگ ورا کرده ترازو سجود

ز‌آنکه به مقدار ترازو نبود

ریخته نوش از دم سیسنبر‌ی

بر دُم این عقربِ نیلوفر‌ی

چون ز کمان تیرِ شکر زخمه ریخت

زهر ز بزغالهٔ خوانَش گریخت

یوسفِ دلو‌ی شده چون آفتاب

یونسِ حوتی شده چون دلو آب

تا به حمل تخت ثریا زده

لشگر گل خیمه به صحرا زده

از گل آن روضه باغ رفیع

ربع زمین یافته رنگ ربیع

عُشرِ ادب خوانده ز سبعِ سما

عذر قدم خواسته از انبیا

ستر کواکب قدمش می‌درید

سُفت ملایک علمش می‌کشید

ناف شب آکنده ز مُشک لبش

نعل مه افکنده سم مرکبش

در شب تاریک بدان اتفاق

برق شده پویهٔ پای براق

کبک‌وش آن باز کبوتر نمای

فاخته‌رَو گشت به فر همای

سِدره شده صُدرهٔ پیراهنش

عرش گریبان زده در دامنش

شب شده روز اینت نهاری شگرف

گل شده سرو اینت بهاری شگرف

ز‌آن گل و ز‌آن نرگس کان باغ داشت

نرگس او سرمهٔ مازاغ داشت

چون گل ازین پایهٔ فیروزه فرش

دست به دست آمد تا ساق عرش

همسفر‌انش سپر انداختند

بال شکستند و پر انداختند

او به تحیّر چو غریبان راه

حلقه زنان بر در آن بارگاه

پرده نشینان که درش داشتند

هودج او یک‌تنه بگذاشتند

رفت بدان راه که همره نبود

این قدمش ز‌آن قدم آگه نبود

هر که جز او بر در آن راز ماند

او هم از آمیزش خود باز ماند

بر سر هستی قدمش تاج بود

عرش بدان مائده محتاج بود

چون به همه حرق قلم در کشید

ز آستی عرش علم برکشید

تا تن هستی دم جان می‌شمرد

خواجهٔ جان راه به تن می‌سپرد

چون بنه عرش به پایان رسید

کار دل و جان به دل و جان رسید

تن به گهر‌خانهٔ اصلی شتافت

دیده چنان شد که خیالش نیافت

دیده که نور ازلی بایدش

سر به خیالات فرو نایدش

راه قِدَم پیشِ قَدَم در‌گرفت

پردهٔ خلقت ز میان برگرفت

کرد چو ره رفت ز غایت فزون

سر ز گریبان طبیعت برون

همّت‌ش از غایت روشن‌دلی

آمده در منزلِ بی‌منزلی

غیرت ازین پرده میانش گرفت

حیرت از‌آن گوشه عنانش گرفت

پرده در انداخته دست وصال

از در تعظیم سرای جلال

پای‌ِ شد‌آمد بسر انداخته

جان به تماشا نظر انداخته

رفت، ولی زحمت پایی نداشت

جَست‌، ولی رخصت جایی نداشت

چون سخن از خود به در آمد تمام

تا سخنش یافت قبول سلام

آیت نوری که زوال‌ش نبود

دید به چشمی که خیال‌ش نبود

دیدن او بی عرض و جوهر است

کز عرض و جوهر از آنسو‌تر است

مطلق از آنجا که پسندیدنی‌ست

دید خدا را و خدا دیدنی‌ست

دیدنش از دیده نباید نهفت

کوری آنکس که بدیده نگفت

دید پیمبر نه به چشمی دگر

بلکه بدین چشم سر این چشم سر

دیدن آن پرده مکانی نبود

رفتن آن راه زمانی نبود

هر که در آن پرده نظرگاه یافت

از جهت بی جهتی راه یافت

هست ولیکن نه مقرر به‌جای

هر‌که چنین نیست نباشد خدای

کفر بوَد نفیِ ثباتش مکن

جهل بوَد وقفِ جهاتش مکن

خورد شرابی که حق آمیخته

جرعهٔ آن در گِل ما ریخته

لطف ازل با نفسش همنشین

رحمت حق نازکش او نازنین

لب به شکر‌خنده بیاراسته

امت خود را به دعا خواسته

همّتش از گنج توانگر شده

جملهٔ مقصود میسر شده

پشتْ‌قوی گشته از آن بارگاه

روی درآورد بدین کارگاه

ز‌آن سفر عشق نیاز آمده

در نفسی رفته و باز آمده

ای سخنت مهر زبان‌های ما

بوی تو جاندارو‌ی جان‌های ما

دور سخا را به تمامی رسان

ختم سخن را به نظامی رسان