آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۸

رنگ ز خورشید عیان میبری

پرده مه را چو کتان میدری

توبه زهاد گزند از تو یافت

عقل حکیمان به زبان میبری

کار ملایک نکند آدمی

فعل بشر سر نزند از پری

زهره زوجد تو بود در سماع

کسب شرف از تو کند مشتری

نقش بتی تحفه فرستم به چین

تا نکند مانی صورت‌گری

دین و دل خلق ندارد محل

کاز نظری جان جهان میبری

آینه دوست سراپاست صاف

تصفیه کن تا که به خود ننگری

رفته ز شیرینی جان گر حدیث

ای لب نوشش نه تو شیرین‌تری

مهر رخ تو ز بهشت ابد

بر دل عشاق گشوده دری

پا مکش آشفته که آنجاست خلد

گر به سر کوی علی بگذری