گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

خون ریخته و به فکر یغماست

آن ترک نگر چه بی محاباست

ای گوهر شب فروز باز آی

کز هجر توام دو دیده دریاست

زان چشم سیاه و حلقه زلف

بربسته ره من از چپ وراست

آن طره زلف و آن بناگوش

یا مارسیه بدست موسی است

زان زلف سیاه ناگزیر است

هر دل که اسیر دام سوداست

هر فتنه که در جهان پدید است

زان غمزه فتنه خیز برجاست

هند و بچه مقیم کوثر

یا خال نشان بلعل گویاست

ترسا بچه چو تو که دیده

کاندر لب او دم مسیحاست

از شور مگس همیشه در شهر

در کوی شکر فروش غوغاست

نبود عجب از هجوم عشاق

کاشوب بکوی یار برپاست

هر جا که چو من صنم پرستی است

آشفته طره چلیپاست

 
 
 
ربات تلگرامی عود
سنایی

تا نقش خیال دوست با ماست

ما را همه عمر خود تماشاست

آنجا که جمال دلبر آمد

والله که میان خانه صحراست

وانجا که مراد دل برآمد

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

برخیز که موسم تماشاست

بخرام که روز باغ و صحراست

امروز بنقد عیش خوشدار

آن کیست کش اعتماد فرد است

می هست و سماع و آن دگر نیز

[...]

خاقانی

شوری ز دو عشق در سر ماست

میدان دل، از دو لشکر آراست

از یک نظرم دو دلبر افتاد

وز یک جهتم دو قبه برخاست

خورشیدپرست بودم اول

[...]

عطار

این خاک ز لطف نور برخاست

وانگاه روان شد از چپ و راست

شد جانوری که آشیانش

برتر ز ضمیر و وهم داناست

هر لحظه ز فیض و فضل آن نور

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه