گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

خون ریخته و به فکر یغماست

آن ترک نگر چه بی محاباست

ای گوهر شب فروز باز آی

کز هجر توام دو دیده دریاست

زان چشم سیاه و حلقه زلف

بربسته ره من از چپ وراست

آن طره زلف و آن بناگوش

یا مارسیه بدست موسی است

زان زلف سیاه ناگزیر است

هر دل که اسیر دام سوداست

هر فتنه که در جهان پدید است

زان غمزه فتنه خیز برجاست

هند و بچه مقیم کوثر

یا خال نشان بلعل گویاست

ترسا بچه چو تو که دیده

کاندر لب او دم مسیحاست

از شور مگس همیشه در شهر

در کوی شکر فروش غوغاست

نبود عجب از هجوم عشاق

کاشوب بکوی یار برپاست

هر جا که چو من صنم پرستی است

آشفته طره چلیپاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode