گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

هر رهروی که خار مغیلان بپای اوست

دیدار کعبه مرهم زخم و دوای اووست

نفی مکان بدیهی عقل است و ای عجب

آنرا که جای نیست دل خسته جای اوست

نازم به پیر میکده کاین تیره خاکدان

افشانده مشت گرد زطرف ردای اوست

رویش ندیده دیده و زاین بحیرتم

کز هر گذر که میگذرم ماجرای اوست

نائی اگر چه دم بدم نی دمد ولی

گر نغمه ی زنی شنوی از نوای اوست

آزاد بنده ی که کند بندگی عشق

در راحت آن دلی که قرین بلای اوست

خضر ار بآب زنده دل ما ببوی او

آری بقای عاشق اندر بقای اوست

گر از سپهر عشق کند کوکبی طلوع

خورشید ذره وار برقص از هوای اوست

سالک بدیر و کعبه مساوی زند قدم

زنار ما و سبحه شیخ از برای اوست

ارکان کشتی ار بکف ناخدا بود

سالک سلوک کشتی او با خدای اوست

زان غایب از نظر دل آشفته دردمند

غافل از آن که یار مقیم سرای اوست