گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

سرو چو نخل قامتت سر نزد چنین سهی

نیست چو سیب غبغبت میوه خلد در بهی

چرخ همی نه از فسون رنگ بباخت بارهی

شیر شکار میکند حیله او به روبهی

ایکه به روز و شب مرا در همه عمر همرهی

بار بمنظر نظر از چه مرا نمیدهی

چون تو زسوز زخم دل از همه حال آگهی

مشک مساز بوی مو با نفس سحرگهی

آشفته خاک میکده چون تو ز کف نمی‌نهی

غم نبود اگر مرا کیسه ز زر بود تهی