گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای که سر تا قدم آمیخته از مهر وفائی

با همه مهر و وفا عهد بتا از چه نپائی

گر سر از دوست بری یا که به دشمن بدهی سر

تو نه آنی که توان گفت به تو چون و چرائی

همچو جان در تنی و لیک نیائی به نظرها

به همه جا دری و می‌نتوان گفت کجائی

نه که هر کاو به دار است زند دم زانا الحق

هر سری نیست سزاوار به اسرار ندائی

این چه جلوه است خدا را که تو آن شاهد مخفی

در همه آینه بنمائی و خود را ننمائی

چیست در میکده فقر ندانیم خدایا

کاید آنجا جم با جام کند جرعه گدائی

دوست همخانه و تو بی‌خبری کس نشناسی

عین وصلست شکایت مکن از درد جدائی

از پی غمزه‌ات ای چشم سیه‌مست فسونگر

دل و دین رفت بود وقت که جان را بربائی

بی تو یک لحظه نیم تا کنم از هجر شکایت

خبرم نیست ز رفتن که بگویم که بیائی

محتسب را ندهم ره چو توئی ساقی مستان

از عسس بیم ندارم تو اگر شاهد مائی

نبرد نام خودی رند خداجو به طریقت

ما و من حاجب راه و تو برون از من و مائی

قید آشفته بود سلسله سلسله مویان

سیه آن روز کز این سلسله یابیم رهائی

خیزد از دیده احول به جهان نقش دوبینی

با هوای علیم نیست به خاطر دو هوائی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode