گنجور

 
حزین لاهیجی

راه دل و دین را زدی ای طرفه صنم، های

مژگان تو خواباند به ما، تیغ ستم های

آوارهٔ کوی تو ندانم به چه حال است؟

یعنی دلم، آن کافر گم کرده صنم، های

صبر من و تمکین تو، ای عهد فراموش

ما را و تو را ساخته بیگانه ز هم، های

سرو تو صلایی به شهادت طلبان زد

خود را برسانید به این پای علم، های

با فیض کریمان کف محتاج حریف است

محرومی چشمم، عجب، ای خاک قدم، های

افتاده به دل، زخم به بالای هم از تو

ای غمزه، مبادا شکنی قدر ستم، های

امروز به پیچ و خم آزادی خویشم

یاد تو به خیر، ای شکن زلفِ به خم، های

تار نفس من به گلو، قید اسیریست

از حلقهٔ دامم برهان، وحشت رم، های

زاهد، خبر از ریزش مژگان منت نیست

دامان تری دارم ازین ابرِ کرم، های

فیض عجبی یافتم از پای خم می

ای سایه نشینان گلستان ارم، های

دل، بتکدهٔ ما و ادب سجده بَرِ اوست

ای ناصیه سایانِ حرمگاه صنم، های

ما برهمنان را، همه جا طور تجلّی ست

از یار نداری خبر، ای شیخ حرم، های

سامان خودی نیست به کف یک پر کاهم

شرمندهٔ هستی نکنی، های عدم، های

مرغ دل ما در پی پرواز فراغی ست

تا چند تپد در قفس شادی و غم، های

در بزم، حزین این همه خاموش چرایی؟

شوریده نوایی بزن از نای قلم، های