گنجور

 
قصاب کاشانی

در کعبه و بتخانه ز حسن تو صنم های

عشق آمده و ریخته دل بر سر هم های

تا چند توان ریخت سرشک از مژه بر دل

فردا است که ویران شده این خانه ز نم های

بر خویشتن از شوق کنم پاره کفن را

گر بر سر خاکم نهی از لطف قدم های

چون سبحه بگسسته فرو ریخته صد دل

تا زلف تو را شانه جدا کرد ز هم های

زین عمر تماشای تو چون سیر توان کرد

فریاد از این خرج پر و مایه کم های

آشفته‌تر از باد گذشتیم و نکردیم

در کوی تو خاکی به سر خویش ز غم های

از دیده نگه بر خم ابروش کن ای دل

زنهار مپرهیز از این تیغ دو دم های

رخسار تو آسان نتوان دید از اندام

گردیده حیا پرده فانوس حرم های

قصاب بود نامه قتل تو حذر کن

ز آن خط که لبش کرده دگر تازه رقم های