گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ببینمت که در پی آزردن منی

تیغت بدست و بر سر عاشق نمیزنی

مستغنی است حسن تو از وصف این و آن

خورشید خود دلیل خود آمد بروشنی

در راه باد زلف پریشان چه میکنی

دلهای خستگان زچه هر سو پراکنی

روزی گذر بکشته بیحاصلان بکن

کاندوختیم بشوق تو ای برق خرمنی

من برکنم دل از رطب وصل تو مگر

کز باغ دهر نخل وجودم تو برکنی

لبریز شیشه ایست دل از مهر تو ولی

اصرار میکنی تو که این شیشه بشکنی

خرقه بمی بشستم و رفتم بخانقاه

شیخم زدر براند که آلوده دامنی

آلوده ای تو دست نگارین بخون غیر

با دوستان مشفق داری چه دشمنی

روئین تنت به تیر نظر پایدار نیست

دیبا چگونه تابد با تیره آهنی

چون گوی میرود سرما از قفای تو

شاید گرش بحلقه چوگان در افکنی

آشفته سر بکوی مغان نه که میکند

عرش برین بخاک در او فروتنی

خاک نجف سرای علی عرش معنوی

کاندر هوای او نسزد مائی و منی

دیر مغان اهل حقیقت که اندر او

پیغمبران گرفته مکان بهر ایمنی