گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

اگر بمحفل مستان شبی کنند سماعی

کنند اهل تصوف زوجد و حال وداعی

چه نور بود که در طور عشق کرد تجلی

که سوخت خرمن کون و مکان زبرق شعاعی

بجز متاع محبت بغیر جنس صداقت

نبوده تاجر عشق تو را عقار و ضیاعی

تو ای عزیز برون آ زمصر نفس مجرد

که یوسفت نکند متهم ببردن صاعی

اگر حریم دلت مولد است حب علی را

چرا بکعبه دل جا دهی تو لات وسواعی

نه صاحب گله را از شبان بود گله و بس

بکن رعایت آشفته را لانک راعی

برون زحلقه اثنی عشر چگونه رود کس

که نیست در سیر اهل حق ثلاث و رباعی