دوست میدارم که گیرم دلبری
پاکدامن شاهدی جنگ آوری
دادخواهان روز حشر از دست تو
داوری دارند و تو خود داوری
ملک دل چشمت گرفت از غمزه ای
کعبه را تسخیر کرده کافری
یوسفت چون بنده شد غلمان غلام
کی به ببینی سوی چون ما چاکری
ایکه چون منصور گفتی حرف حق
داربر پاشد اگر داری سری
کس ندیده غیر از آن زلف سیاه
هندوئی کز ماه سازد بستری
مدح حیدر عادت است آشفته را
ظلم باشد گوید ار از دیگری
از دل عشاق خیزد مهر دوست
نیست در هر بحر زینسان جوهری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
مار را، هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری
سفله طبع مار دارد، بی خلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری
بافکاری بود در شهر هری
داشت زیبا روی و رعنا دختری
سیرت تو هست عین سروری
صورت تو هست محض صفدری
مملکت چون جسم و تو چون دیده ای
محمدت چون بحر و تو چون گوهری
در علو قدر و در کنه شرف
[...]
باز یوسف را نگر در داوری
بندگی و چاه و زندان بر سری
بدگمانی کردن و حرصآوری
کفر باشد پیش خوان مهتری
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.