گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

شبی به خواب بدیدم که رو به من داری

چه خوش بود که مجسم شود به بیداری

وصف آن لب شیرین شکر به بار آورد

وگرنه کی نی خامه کند شکرباری

خراب کرد به یک غمزه ملک دل چشمت

کشید زلف تو پرچم برای دلداری

ز یاد خویش مبر هستیم تو ای ساقی

دمی مباد که ما را به خود تو بگذاری

مرا به یاد تو عمر عزیز می‌گذر

تو ای عزیز زی عقوب کی به یاد آری

به پای دل بگشایم گره تو ای خم زلف

که به بود ز رهایی چنین گرفتاری

بود به دفع هوس‌پیشگان حلوا خور

شکرلبی که کند پیشه تلخ‌گفتاری

چو خانگی بودم یوسفی به مصر درون

چرا روم ز پی یوسفان بازاری

به غیر گوهر مدح علی به مخزن نیست

ولی کساد متاعی ز بی‌خریداری

جواب مهر بتان چیستت به عرصه حشر

مگر ولای علی آیدت پی یاری

شها تویی که به دشمن کنی سخا و کرم

چه می‌شود که دل دوستان به دست آری

به بوی زلف تو دل دارم را بود طالب

ز شوق چشم تو من شایقم به بیماری

به کفر واعظ شهرت ستود آشفته

نه ناسزاست که این جمله را سزاواری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode