گنجور

 
ظهیر فاریابی

ایا شهی که گشاده ست چرخ پیروزه

در آستان تو درهای فتح و پیروزی

دلی که آتش قهرت بسوخت تا به ابد

نیایدش پس از آن از زمانه دلسوزی

به موضعی که طریق صواب گم گردد

اشارت تو کند عقل را قلاووزی

دهد معلم رایت چو کودکان هر روز

به دست چرخ کهن تخته نوآموزی

برای نسخه تعدیل روز و شب خورشید

کند ملازمت عدل تو شبانروزی

کنون نه از پی آن شد سوی حمل که زند

به پیش طلعت تو لاف عالم افروزی

چو آفتاب غلامی زیان ندارد اگر

به خدمتت بره ای آورد به نوروزی

وجوه روزی خلق از عطا و بخشش توست

کنون به عدل نگه دار قسمت روزی

گدایی است درین پرده من بگفتم و رفت

تو دانی ار دری این پرده را وگر دوزی

به نام نیک بمان تا به حشر و شاد بزی

که به زنام نکو در جهان نیندوزی