گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دلا ز عشق مجاز از چه مهر برکندی؟

حقیقتی به کف آور که باز پیوندی

بیا که تخم امیدم هنوز در دل هست

اگر تو بیخ محبت ز ریشه برکندی

سخن به بزم رقیبان نموده‌ای آغاز

نمک به زخم درون‌ها چرا پراکندی؟

ز هر طرف که برندت برآری از نو سر

تو ای نهال محبت عجب برومندی

در سرای مغان باز باد بر رویم

که نیست غم گرم ای آسمان تو در بندی

نه ماه راست دهان و نه سرو را رفتار

که گفته است که با سرو و ماه مانندی

چه شد که نیستی ای دل به منزل جانان؟

اگر حجاب تعلق ز جان برافکندی

نه قند مصر پرستد مگس نه شکّر هند

اگر به آن لب شیرین کنی شکرخندی

به خون طپید دل مستمند از تیرت

عجب که آرزوئی یافت آرزومندی

بکش چنانکه تو دانی که شاد و خورسندم

به خون ناحق آشفته گر تو خورسندی

خدای گفته اگر والضحی وگر و اللیل

به روی و موی نکوی تو خورده سوگندی

چنین جنون که مرا هست بگسلم زنجیر

مگر مرا به خم زلف یار بربندی

کدام یار؟ علیّ ولی حقیقت عشق

که خور بسوخته در مجمرش چو اسپندی