آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۴

تو نه ای زآب و خاک از نوری

بچه ناز پرور حوری

گر بعقباست جنت موعود

تو بدنیا بهشت موعودی

زآن لب پرنمک خبر دارد

هر کرا هست زخم ناسوری

توده عنبری شبه قامت

بر سرم پنجه است کافوری

عقل گوید که غالبم بر نفس

عشق گوید برو که معذوری

گر زغیرت بود سرور و غمت

گر غم از دوست هست مسروری

سوختی عالمی زپرتو حسن

غالب الظن که آتش طوری

ایکه چون شمع شاهد عامی

چو پری در حجاب مستوری

عقل بگریخته زسطوت عشق

با سلیمان چه میکند موری

عیب عذرا کنی و بیخبری

عذر میخواهمت که معذوری

چشم میخوارگان بعفو کریم

زاهدا تو بزهد مغروری

یوسف عشق را بهازاریست

نیست عشاق را زرو زوری

گفتی آشفته در کمند مرو

کاختیارت بود نه مجبوری

لیک شاهین چو پنجه بگشاید

نتواند گریخت عصفوری

بسکه وصف شکرلبان کردی

شعرت افکند درجهان شوری

من بیاد علی شدم نزدیک

تا نگویند از خدا دوری