گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

فصل گل گفته واعظ نکنی می نوشی

وقت آنست که سجاده بمی بفروشی

چشم مست تو زنو عربده آغاز کند ‏

زلف و ابروی تو گفتند زبس سر گوشی

چون بخود آیم و هشیار شوم کاندر بزم

ساغر چشم توام داد می بیهوشی

خیز چون ساغر می لب بلب یار بنه

چند با این دل پرخون تو چو خم در جوشی

چنگ زد در خم آن زلف زقلب آشفته

جای آنست که چون چنگ بجان بخروشی

مه من گر شودت مشتری ای یوسف مصر

خویشتن را چو غلامان حبش بفروشی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کلیم

نیست بیفایده این بیخودی و مدهوشی

عقل را پخته کنم از سفر بیهوشی

هیچ دل نیست که با عشق نباشد گستاخ

کو حبابی که بدریا نکند سر گوشی

اخگر از عاقبت کار جهان باخبرست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه