آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۵

تا که به مصر نیکویی سکه زدی به دلبری

یوسف مصری‌ات ز جان بسته میان به چاکری

نوبت سلطنت بود دعوی معجزه بکن

ختم به توست نیکویی چون به نبی پیمبری

در غم سیم طلعتت اشک چو زر بود مرا

ما و تو هر دو را سزد دم زدن از توانگری

مطرب خوش‌نوا بخوان شاهد کشمری بچم

ساقی پارسی بده باده صاف خلری

چهر چو گنج شایگان جان ببری به رایگان

چون که به دوش افکنی طره چو مار چمبری

زنده شوند از طرب کرده کفن به تن قبا

گر تو به خاک کُشتگان همچو مسیح بگذری

منع نظر ز منظرت عاشق خسته را مکن

تا که ز باغ حسن خود در همه عمر برخوری

آدمیان و وحشیان جمله اسیر بند تو

زیبدت ار به جادویی دل ببری تو از پری

جلوه‌کنان به بتکده، ای بت سیم‌تن بیا

تا چو خلیل بشکنی جمله بتان آذری

شکوه مکن ز چشم او گر همه ریخت خون دل

آشفته خون‌خور افتد ترک چو گشت لشکری