به تو میسزد سراپا همه ناز و کبریایی
که مسلّمی به خوبی و تو راست پارسایی
نشنیدهای ز مطرب به جز از حدیث هجران
که ز بند بندش آید همه نغمهٔ جدایی
تو ز پرده گر درآیی چه کنی به جان مردم
که ز عشوهٔ نهانی دل خلق میربایی
چه کنی ملامت دل که تو بت پرستد از جان
که چه آینه بیارند تو خویشتن ستایی
سوی کشور دگر رو پی دین و دل نگارا
که ز پارس برفکندی تو رسوم پارسایی
تو چو برق برگذشتی و بسوخت خرمن ما
که به شعله خار و خس را نه سزاست آشنایی
نبود دلی که نبود به شکنج طرّهٔ او
که به چین زلفش آشفته تو هم دلی فزایی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به توصیف فردی با ویژگیهای زیبا و جذاب پرداخته است که به خاطر ناز و شکوهش میدرخشد. شاعر از حسرت و جدایی ناشی از عشق میگوید و به این نکته اشاره میکند که اگر این فرد زیبا وارد زندگی مردم شود، دلها را میرباید و باعث آتشسوزی در احساسات آنها میشود. او همچنین به این نکته اشاره دارد که این زیبایی باعث میشود تا مردم از او ستایش کنند و دلشان را فدای او کنند. در انتها، شاعر از اثرات منفی این زیبایی و جذبه بر دیگران و آتشزدن آنها به وسیلهی عشق و جذبهی این فرد سخن میگوید.
هوش مصنوعی: تو با تمام زیبایی و جذابیتت شایستهای، چون در دل خوبی و پاکی را به وضوح میبینم.
هوش مصنوعی: تا به حال از مطرب نشنیدهای جز داستان جدایی، که تمام نغمههایش از حسرت و دوری ناشی میشود.
هوش مصنوعی: اگر تو از پشت پرده بیرون بیایی، با جان مردم چه خواهی کرد وقتی که با جذبههای پنهانیات دلها را میربایی؟
هوش مصنوعی: دل را چگونه سرزنش کنی در حالی که او با تمام وجود idol پرستیده است؟ چه فایده دارد که آینه بیاوری وقتی که خود را ستایش میکنی؟
هوش مصنوعی: به سرزمین دیگری برو و به خاطر دین و دل خودت تلاش کن، زیرا تو از سرزمین پارس آداب و رسوم پارسایی را کنار گذاشتی.
هوش مصنوعی: تو مانند برق گذشتی و به خرمن ما آسیب زدی، در حالی که این آتش برای خار و خس مناسب نیست که با آن آشنا شوند.
هوش مصنوعی: هیچ دلی نیست که تحت تأثیر زیبایی و جاذبهی موی او قرار نگیرد، و چنانچه تو نیز در این احساس سهیم هستی، قلبت به عشق او جوانه میزنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
پسرا، ره قلندر سزد ار به من نمایی
که دراز و دور دیدم ره زهد و پارسایی
پسرا، می مغانه دهی ار حریف مایی
که نماند بیش ما را سر زهد و پارسایی
قدحی می مغانه به من آر، تا بنوشم
[...]
هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی
برسد وصال دولت بکند خدا خدایی
ز کرم مزید آید دو هزار عید آید
دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی
شکر وفا بکاری سر روح را بخاری
[...]
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
[...]
نه قرار داده بودی که شبی به خلوت آیی
بگذشت روزگاری و نیامدی کجایی
به وصال وعده کردی و دلی که بود ما را
به امید در تو بستیم و دری نمیگشایی
به سرت که تا به رویت نظری ربوده کردم
[...]
دل ما بغمزه بردی، رخ مه نمی نمایی
بکجات جویم، ای جان، ز که پرسمت؟ کجایی؟
بگشا نقاب و آن رو بنما بما،که ما را
بلب آمدست جانها ز مرارت جدایی
بنماند جانم از درد و بماند تاا قیامت
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.