گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

به تو می‌سزد سراپا همه ناز و کبریایی

که مسلّمی به خوبی و تو راست پارسایی

نشنیده‌ای ز مطرب به جز از حدیث هجران

که ز بند بندش آید همه نغمهٔ جدایی

تو ز پرده گر درآیی چه کنی به جان مردم

که ز عشوهٔ نهانی دل خلق می‌ربایی

چه کنی ملامت دل که تو بت پرستد از جان

که چه آینه بیارند تو خویشتن ستایی

سوی کشور دگر رو پی دین و دل نگارا

که ز پارس برفکندی تو رسوم پارسایی

تو چو برق برگذشتی و بسوخت خرمن ما

که به شعله خار و خس را نه سزاست آشنایی

نبود دلی که نبود به شکنج طرّهٔ او

که به چین زلفش آشفته تو هم دلی فزایی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode