نیست یعقوب را چو تو پسری
ورنه با یوسفش نبود سری
اینکه در راه عشق نوسفری
تو زپا نالی و مراست سری
این جمال و کمال و خلق نکو
ملکی یا که حور یا بشری
شمع پروانه را بسوخت چنان
کز وجودش بجا نماند اثری
به تو مستغرقم چنان ایشوخ
که ندارم زخویشتن خبری
من نظر از تو برنمیگیرم
گر تو بر من نمیکنی نظری
آنکه چون برق میرود زنظر
ریخت در آشیان ما شرری
میتوان کردنش به تو نسبت
کله بندد زمشگ گر قمری
از شب هجر روز محشر را
کرد ایزد حدیث مختصری
گفتمش رو مپوش آشفته
گفت با آینه تو بی بصری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
این جهان را نگر به چشم خرد
نی بدان چشم کاندر او نگری
همچو دریاست وز نکوکاری
کشتیی ساز، تا بدان گذری
ای بزفتی علم بگرد جهان
بر نگردم بتو مگر بمری
گرچه سختی چو نخلکه مغزت
جمله بیرون کنم بچاره گری
نه چو تو در زمانه ناموری
نه چو نام تو در جهان سمری
عزم تو کف حزم را تیغی است
حزم تو روی عزم را سپری
نه چو کین تو ظلم را زهری
[...]
معجز معجزی پدید آمد
چون فرورید قوم او پسری
بینهادی پلید و پر هوسی
بیزمانی دراز و بیخبری
هم ازو بود و از کفایت او
[...]
شاد باش ای مؤید سکنه
ای جوانمرد مهتر هنری
نشود از تو صنعتی پیدا
تا که بر مغز کرمه ای نخوری
تا جوازه بدو تنه بکشند
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.