گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

نیست یعقوب را چو تو پسری

ورنه با یوسفش نبود سری

اینکه در راه عشق نوسفری

تو زپا نالی و مراست سری

این جمال و کمال و خلق نکو

ملکی یا که حور یا بشری

شمع پروانه را بسوخت چنان

کز وجودش بجا نماند اثری

به تو مستغرقم چنان ایشوخ

که ندارم زخویشتن خبری

من نظر از تو برنمیگیرم

گر تو بر من نمیکنی نظری

آنکه چون برق میرود زنظر

ریخت در آشیان ما شرری

میتوان کردنش به تو نسبت

کله بندد زمشگ گر قمری

از شب هجر روز محشر را

کرد ایزد حدیث مختصری

گفتمش رو مپوش آشفته

گفت با آینه تو بی بصری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode