گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چه اعتبار به سرو است چون تو در چمنی

چه احتیاج به شمع است چون در انجمنی

تو را که مشک ز مو نافه نافه می‌ریزد

خطاست آنکه بگویند آهوی ختنی

بسحر چشم فسونگر عدوی زهادی

بچین زلف چلیپا بلای برهمنی

بغیر گل نسزد جامعه دگر به تنت

که سرو سیم تن و ارغوان گل بدنی

تبسم لب تو غنچه را خموشی داد

که دید نیست به پیش لب تواش دهنی

تو ای نسیم صبا گر زمصر میآئی

مرا بیار زیوسف شمیم پیرهنی

بیاد طلعت لیلا و داغ مجنون است

اگر که لاله زند سر بدامن دمنی

شهیر در همه شهری بدلبری ایشوخ

ولی چه سود که بد عهد ترک دلشکنی

سزد که بخت نوی بخشدت بکسوت عمر

حسام سلطنه را چون که بنده کهنی

شهی که ملک سلیمان به زیر خاتم اوست

ولی به خاتم او ره نبرده اهرمنی

به زلف و چشم نه او فتنه می‌کند تنها

که تو به شعر تر آشفته فتنه زمنی