چو شاه و ویس و رامین هر سه باهم
دگر باره شدند از مهر بی غم
گناه رفته را پوزش نمودند
به پوزش کینه را از دل زدودند
شه شاهان به پیروزی یکی روز
نشسته شاد با ویس دل افروز
بلورین جام را بر کف نهاده
چه روی ویس در وی لعل باده
بخواند آزاده رامین را و بنشاند
به روی هر دو کام دل همی راند
نصیب گوش بودش چنگ رامین
نصیب چشم رخسار نگارین
چو رامین گه گهی بنواختی چنگ
ز شادی بر سر آب آمدی سنگ
به حال خود سرود خوش بگفتی
که روی ویس مثل گل شکفتی
مدار ای خسته دل اندیشه چندین
که نه یکباره سنگینی نه رویین
مکن با دوست چندین ناپسندی
ز دل منمای چندین مستمندی
زمانی دل به رود و باده خوش دار
به جام باده بنشان گرد تیمار
اگر ماندهاست لختی زندگانی
سر آید رنجهای این جهانی
همان گردون که بر تو کرد بیداد
به عذر آید ترا روزی دهد داد
بسا روزا که تو دلشاد باشی
وزین اندیشها آزاد باشی
اگر حال تو دیگر کرد گیهان
مرو را هم نماند حال یکسان
چو شاهنشاه را می در سر آویخت
خرد را مغز او با می برآمیخت
ز رامین خوش سرودی خواست دیگر
به حال عشق از آن پیشین نکوتر
دگر باره سرودی گفت رامین
که از دل برگرفت اندوه دیرین
رونده سرو دیدم بوستانی
سخنور ماه دیدم آسمانی
شکفته باغ دیدم نوبهاری
سزای آنکه در وی مهر کاری
گلی دیدم درو اردیبهشتی
نسیم و رنگ او هر دو بهشتی
به گاه غم سزای غمگساری
گه شادی سزای شاد خواری
سپردم دل به مهرش جاودانی
ز هر کاری گزیدم باغبانی
همی گردم میان لالهزارش
همی بینم شکفته نو بهارش
من اندر باغ روز و شاب مجاور
بد اندیشم چو حلقه مانده بر در
حسودان را حسد بردن چه باید
به هر کس آن دهد یزدان که شاید
سزاوارست با مه چرخ گردان
ازیرا مه بدو دادهست یزدان
چو بشنید این سرود آزاده خسرو
ز شادی گشت عشق اندر دلش نو
دریغ هجر ویس از دلْش برخاست
ز ویس ماه پیکر جام مِیْ خواست
بدان کز مِیْ کند یکباره مستی
فرو شوید ز دل زنگار هستی
سمنبر ویس گفت ای شاه شاهان
به شادی زی به کام نیکخواهان
همه روزت به پیروزی چنین باد
همه کارت سزای آفرین باد
خوشست امروز ما را باده خوردن
به نیکی آفرین بر شاه کردن
سزد گر دایه روز ما ببیند
به شادی ساعتی با ما نشیند
اگر فرمان دهد پیروزگر شاه
کنیم او را ز حال خویش آگاه
به بزم شاه خوانیمش زمانی
که چون او نیست شه را مهربانی
پس آنگه دایه را زی شاه خواندند
به پیش ویس بر کرسی نشاندند
شهنشه گفت رامین را تو مِیْ ده
که مِیْ خوردن ز دست دوستان به
جهان افروز رامین همچنان کرد
به شادی مِیْ همی داد و همی خورد
می اندر مغز او بنمود گوهر
دل پر مهر او را گشت یاور
چو ویس لاله رخ را می همی داد
نهان از شاه گفتش ای پریزاد
به شادی و به رامش خور می ناب
که کِشت عشق را از مِیْ دهیم آب
دل ویس این سخن نیکو پسندید
نهان از شاه با رامین بخندید
مرو را گفت بختت راهبر باد
به بوم مهر کشتت نیک بر باد
همی تا جان ما بر جای باشد
دل ما هر دو مهر افروز باشد
به دل مگزین تو بر من دیگران را
کجا من بر تو نگزینم روان را
تو از من شاد باشی من ز تو شاد
مرا تو یاد باشی من ترا یاد
دل ما هر دوان کان خوشی باد
دل موبد ز تیمار آتشی باد
شهنشه را به گوش آمد ازیشان
سخنهایی که می گفتند پنهان
شنیده کرد بر خود ناشنیده
به مردی داشت دل را آرمیده
به دایه گفت دایه مِیْ تو بگسار
به رامین گفت رامین چنگ بردار
سرود عاشقان بر چنگ بِسْرای
سخن کم گوی و شادیمان بیفزای
وزان پس داد دایه می بدیشان
شده رامین ز مهر دل خروشان
سرودی گفت بس شیرین و دلگیر
تو نیز ار می همی گیری چنان گیر
مرا از داغ هجران زرد شد روی
به می زردی ز روی من فروشوی
می گلگون کند گلگون رخانم
زداید زنگ اندیشه ز جانم
چو باشد رنگ رویم ارغوانی
نداند دشمنم درد نهانی
به هر چاره که بتوانم بکوشم
مگر درد دل از دشمن بپوشم
از آن رو روز و شب مست و خرابم
که جز مستی دگر چاره نیابم
چه خوشی باشد آن میخوارگی را
کزو درمان کنی بیچارگی را
همیسه مست باشم مِیْ گسارم
بدان تا از غم آگاهی ندارم
خبر دارد تو گویی ماهرویم
که من چونین به داغ مهر اویم
اگر چه من ز شیران جان ستانم
همی بستاند از من عشق جانم
خدایا چارهٔ بیچارگانی
مرا و جز مرا چاره تو دانی
چنان کز شب برآری روز روشن
ازین محنت برآری شادی من
چو رامین چند گه نالید بر چنگ
همی از نالهٔ او نرم شد سنگ
اگر چه داشت مهر دل نهانی
پدید آمد نهانی را نشانی
دلی در تفّ آتش مانده ناکام
چگونه یافتی در آتش آرام
چو مستی جفت شد با مهربانی
دو آتش را فروزنده جوانی
دل رامین صبوری چون نمودی
به چونان جای چون بر جای بودی
جوان و مست و عاشق چنگ در بر
نشسته یار پیش یار دیگر
نباشد بس عجب گر زو نشانی
پدید آید ز حال مهربانی
چنان آبی که گردد سخت بسیار
بسنبد زیر بند خویش ناچار
همیدون مهر چون بسیار گردد
به پیشش پند و دانش خوار گردد
چو از می مست شد پیروزگر شاه
به شادی در شبستان رفت با ماه
به جای خویش شد آزاده رامین
مرو را خار بستر سنگ بالین
دل موبد ز ویسه بود پر درد
در آن مستی مرو را سرزنش کرد
بدو گفت ای دریغ این خوبرویی
که با او نیست لختی مهرجویی
تو چون زیبا درختی آبداری
شکفته نغز در باغ بهاری
گل و برگت نکو باشد ز دیدن
و لیکن تلخ باشد درچشیدن
به شکر ماندت گفتار و دیدار
به حنظل ماندت آیین و کردار
بسی شوخان بی شرمان بدیدم
یکی چون تو نه دیدم نه شنیدم
بسی دیدم به گیتی مهربانان
گرفته گونهگونه دوستگانان
ندیدم چون تو رسوا مهربانی
نه همچون دوستگانت دوستگانی
نشسته راست پیش من چنانید
که پندارید تنها هردوانید
همیشه بخت عاشق شور باشد
ز بخت شور چشمش کور باشد
بود پیدا و پندارد نه پیداست
ابا صد یار پندارد که تنهاست
کلوخی را که او در پس نشیند
مرو را چون کُهِ البرز بیند
شما هر دو به عشق اندر چندینید
خوشی بینید و رسوایی نبینید
مباش ای بت چنین گستاخ بر من
که گستاخی کند از دوست دشمن
اگر گرددت روزی پادشا خر
مکن گستاخی و منشین برو بر
مثال پادشا چون آتش آمد
به طبع آتش همیشه سرکش آمد
اگر با زور پیل و طبع شیری
مکن با آتش سوزان دلیری
بدان منگر که دریا رام باشد
بدان گه بین که بی آرام باشد
اگر چه آب او را رام یابی
چو برجوشد تو با جوشش نتابی
مکن با من چنین گستاخواری
که تو با خشم من طاقت نداری
مکن بنیاد این بررفته دیوار
کجا بر تو فرود آید به یک بار
من از مهرت بسی سختی بدیدم
ز هجرانت بسی تلخی چشیدم
مرا تا کی بدین سان بسته داری
به تیغ کین دلم را خسته داری
مکن با من چنین نامهربانی
کجا زین هم ترا دارد زیانی
اگر روزی ز بندم برگشایی
ستیزه بفگنی مهرم نمایی
وفا و مهر تو بر جان نگارم
ترا بخشم ز شادی هرچه داری
ترا بخشم خراسان و کهستان
تو باشی آفتابم در شبستان
جهان را جز به چشم تو نبینم
تو باشی مایهٔ تخت و نگینم
ترا باشد همه شاهی و فرمان
مرا یک دست جامه یک شکم نان
چو بشنید این سخنها ویس دلکش
فتاد اندر دلش سوزنده آتش
دلش آن شاه بیدل را ببخشود
جوابش را به شیرینی بیالود
بدو گفت ای گرانمایه خداوند
مَبُرّاد از توم یک روز پیوند
مرا پیوند تو خوشتر ز کامست
دگر پیوندها بر من حرامست
نهم بر خاک پای تو جهانبین
که خاک پای تو بهتر ز رامین
نگر تا تو نپنداری که هرگز
به من خرم بود رامین گر بز
مرا در پیش چون تو آفتابی
چرا جویم فروغ ماهتابی
توی دریا و شاهان جویبارند
تو خورشیدی و شاهان گل ببارند
اگر من پرستاری را سزایم
ازین پس تو مرایی من ترایم
نگر تا در دل اندیشه نداری
که تو بینی ز من زنهار خواری
مرا مهر تو با جان هست یکسان
تو خود دانی که بی جان زیست نتوان
یکی تا موی اندام تو بر من
گرامیتر ز هر دو چشم روشن
گذشته رفت شاها بودنی بود
ازین پس دارمت خود کام و خشنود
شهنشه را شکفت آمد ز دلبر
ز گفتار چنان زیبا و در خور
یکی بادش به دل بر جست چونان
که خوشتر زان نباشد باد نیسان
امیدش تازه شد چون شاخ نسرین
ز مستی در ربودش خواب شیرین
شهنشه خفته بود و ویس بیدار
ز رامین و ز موبد بر دلش بار
گهی زان کرد اندیشه گهی زین
نبودش هیچ کس همتای رامین
در آن اندیسه جنبش آمد از بام
مگر بر بامش آمد خسته دل رام
هوا او را ز بستر بر جهانده
ز دل صبر و دیده خواب رانده
شبی تاریک همچون جان مهجور
ز مشکین ابر او بارنده کافور
سراپرده کشیده ابر دی ماه
چو روی ویس گشته پردگی ماه
هوا چون چشم رامین گشته گریان
به درد آنکه زو شد ماه پنهان
نهفته ماه در ابر زمستان
چو روی ویس بانو در شبستان
نشسته بر کنار بام رامین
امید اندر دلش مانده چو ژوپین
ز مهر ویس برف او را گل افشان
شب تاریک او را روز رخشان
کنار بام وی را کاخ و طارم
زمین پر گل او را جز و ملحم
اگرچه دور بود از روی دلبر
هنی آمد به مغزش بوی دلبر
چو با دلبر نبودش روی پیوند
به بوی جانفزایش بود خرسند
چه دانی خوشتر از عشقی بدین سان
که باشد عاسق از بدخواره ترسان
ازان ترسد که روزی بد سگالش
بداند ناگهان با دوست حالش
پس آنگه دوست را آید ملامت
ورا آن روز بر خیزد قیامت
چو رامین چند گه بر بام بنشست
شب تاریک با سرما بپیوست
نبود او را زیان از برف و باران
که اندر جانش آتش بود سوزان
اگر هر قطرهای صد رود گشتی
از آن آتش یکی اخگر نکشتی
جهان را بود آن شب بیم طوفان
که اشک چشم او شد جفت باران
دل اندر تاب و جان در یوبهٔ جفت
غریوان با دل نالان همی گفت
نگارینا روا داری بدین سان
تو در خانه من اندر برف و باران
تو دیگر دوست را در برگرفته
میان قاقم و سنجاب خفته
من اینجا بی کس و بی یار مانده
دو پای اندر گل تیمار مانده
تو در خوابی و آگاهی نداری
که عاشق چون همی گرید به زاری
ببار ای برف برف بر جان من آتش
که بی دل را همه رنجی بود خوش
گر آهی بر زنم ابرت بسوزد
جهان همواره ز آتش برفروزد
الا ای باد تندی کن زمانی
در آن تندی به هم بر زن جهانی
بجنبان گیسوانش را ز بالین
ز چشمش زاستر کن خواب نوشین
به گوشش درفگن آواز زارم
بگو با وی که من چون دل فگارم
به تنهایی نشسته بر چه حالم
به برف اندر به کام بد سگالم
مگر لختی دلش بر من بسوزد
که بر من خود دل دشمن بسوزد
اگر زین ابر بیرون آید اختر
به درد من ز من گرید فزونتر
چو ویس آگاه شد از جنبش بام
به گوش آمد مرو را زاری رام
شتاب دوستی در جانش افتاد
همان دم دایه را پیشش فرستاد
همی تا دایه باز آمد چنان بود
که گفتی بی شکیب و بی روان بود
فرود آمد به زودی دایه از بام
ز رامین داشت نزد ویس پیغام
نگارا ماهرویا زود سیرا
به خون عاشقان خوردن دلیرا
جرا یکباره بر من چیر گشتی
چه خوردی تا ز مهرم سیر گشتی
من آنم در وفا و مهربانی
که تو دیدی، چرا پس تو نه آنی
من اندر برف و تو در خز و دیبا
من از تو ناشکیبا تو شکیبا
تو در شادی و من در رنج و تیمار
تو با خوشی و من با درد و آزار
مگر دادارمان قسمت چنین کرد
ترا آسودگی داد و مرا درد
اگر یزدان همه کامی ترا داد
مرا شاید، همیشه همچنین باد
ازو خواهم که هر کامی بیابی
که تو نازک دلی غم برنتابی
مرا باید همیشه بندگی کرد
مرا باید همیشه اندهان خورد
تو شادی کن که شادی را سزایی
بران کامت که بر من پادشایی
همی دانی که من چون مستمندم
به دل در بند آن مشکین کمندم
شب تاریک و من بی صبر و بی کام
ز دیده خواب رفته وز دل آرام
چو دیوانه دوان بر بام و دیوار
شده جمله جهان بر چشم من تار
به دیدارت همی امید دارم
مسوزان این دل امیدوارم
شب تاریک بر من روز گردان
کنار تو مرا جان بوز گردان
به سرمای جنین سخت جهان سوز
نشاید جز کنار دوست جان بوز
مرا بنمای روی جان فزایت
به من برسای زلف مشکسایت
بر سیمینت بر زرین برم نه
کجا خود سیم و زر هر دو به هم به
دلم در مهر تو گمراه گشتهست
براهم بر فراقت چاه گشتهست
به درد من مشو یکباره خرسند
مرا در چاه رنج افتاده مپسند
گر امیدم ز دیدارت ببری
هم اکنون پردهٔ صبرم بدری
مزن بر جان من تیغ جفایت
مبر امیدم از مهر و وفایت
که من تا در زمانه زنده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
چو ویس دلبر این پیغام بشنید
دلش چون شیره بی آتش بجوشید
به دایه گفت چار من تو دانی
مرا از دست موبد چون رهانی
که او خفتهست اگر بیدار گردد
سراسر کار ما دشخوار گردد
اگر تنها درین خانه بماند
شود بیدار و حال من بداند
ترا با وی بباید جفت ناچار
بر آیینی که خسپد یار با یار
بدو کن پشت و رو از وی بگردان
که او مستست و باشد مست نادان
تن تو بر تن من نیک ماند
اگر بپسایدت کی باز داند
بدان مستی و بیهوشی همی کاوست
چگونه باز داند پوست از پوست
بگفت این و چراغ از خانه برداشت
به چاره دایه را با شوی بگذاشت
به پیش دوست شد سرمست و خرم
به بوسه ریش او را ساخت مرهم
بر آهخت از بر سیمینش سنجاب
بگستردش میان آن گل و آب
سیه روباهی از بالا برافگند
ز تن جامه ز دل اندوه برکند
گل و نرگس به هم دیدی به نوروز
چنان بودند آن هر دو دل افروز
به سان مشتری پیوسته با ماه
ویا چون دانشی پیوسته با جاه
زمین پر لاله بود از روی ایشان
هوا پر مشک بود از بوی ایشان
برفت ابر و پدید آمد ستاره
همانا شد به بازیشان نظاره
هوا چون آن دو گوهر دید شهوار
ببرد از شرمشان ابر گهربار
دو عاشق در خوشی همراز گشته
به خوشی هر دوان انباز گشته
گهی بودی ز دست ویسه بالین
گهی از دست مهرافزای رامین
تو گفتی شیر و می بودند در هم
ویا بر هم فگنده خز و ملحم
بپیچیده به هم چون مار بر مار
چه خوش باشد که پیچید یار با یار
لب اندر لب نهاده روی بر روی
نگنجیدی میان هر دوان موی
همه شب هر دوان در راز بودند
گهی در راز و گه در ناز بودند
هم از بوسه شکر بسیار خوردند
هم از بازی خوشی بسیار کردند
چو از مستی در آمد شاه شاهان
نبود اندر کنارش ماه ماهان
به دست اندام هم بسترش بپسود
به جای سرو سیمین خشک نی بود
چه مانستی به ویسه دایهٔ پیر
کجا باشد کمان مانندهٔ تیر
به دستش دایه بود از ویس دیدار
بلی دیدار باشد ملحم از خار
بجست از خواب شاهنشاه چون ببر
ز خشم دل خروشان گشته چون ابر
گرفته دست آن چادو همی گفت
چه دیوی تو که هستی در برم جفت
ترا اندر کنار من که افگند
مرا با دیو چون افتاد پیوند
بسی از پیشکاران سرایی
چراغ و شمع جست و روشایی
بسی پرسید وی را تو کدامی
بگو نا تو چه چیزی و چه نامی
نه دایه هیچگونه پاسخش داد
نه کس بشنید چندان بانگ و فریاد
مگر رامین که بود اندر بر یاد
بخفته یار او او مانده بیدار
همی بوسید بیجاده به شکر
همی بارید بر گلنار گوهر
ز بام و روز اندیشه همی کرد
که چون بام آید انده بایدش خورد
سرودی سخت خوش با دل همی گفت
به درد آنکه تنها ماند از جفت
شبا بس خرمی، بس دلفروزی
همه کس را شبی ما را چو روزی
چو هر کس را برآید روز روشن
ز تاریکی پدید آمد شب من
به نزدیک آمد اینک بام شبگیر
دلا بپسیچ تا بر دل خوری تیر
خوشا کارا که بودی آشنایی
اگر با وی نبودهستی جدایی
جهانا جز بدی کردن ندانی
دهی شادی و بازش میستانی
گر از نوشم دهی یک بار کامی
به پایانش دهی از زهر جامی
بدا روزا که بود آن روز پیشین
که عشق اندر دل من گشت شیرین
من آنگه کشتی اندر موج بردم
که دل بر هر بدی خرسند کردم
قضای بد مرا در مهری افگند
فزون از مهر مام و مهر فرزند
چه دردست اینکه نتوان گفت با کس
کرا گویم که تو فریاد من رس
چو نزدیکم همی ترسم ز دوری
چو دورم نیست بر دردم صبوری
نه همچون خویشتن دانم اسیری
نه جز دادار دانم دستگیری
خدایا هم تو فریاد دلم رس
که جز تو نیست در گیتی مرا کس
همی نالید رامین بر دل ریش
به اندیشه فزایان انده خویش
ربوده دلبرش را خواب نوشین
پر از گلنار و سنبل کرده بالین
خروش شاه بشنید از شبستان
شده آگه از آن نیرنگ و دستان
تو گفتی ناگه آتش در دلش ریخت
ز نوشین خواب دلبر را برانگیخت
بدو گفت ای نگارین زود برخیز
ببود آن بد کزو کردیم پرهیز
تو از مستی شدی در خواب نوشین
زهی بیدار و دلخسته به بالین
در آن غم مانده کز تو دور مانم
دلم امید بگسسته ز جانم
من از یک بد چنین ترسان و لرزان
بدی دیگر پدید آمد بتر زان
خروش و بانگ شه آمد به گوشم
جدا کرد از دلم یکباره هوشم
همی گوید درین ساعت مرا دل
که بر کش پای خود یکباره از گل
فرو رو سرش را از تن بینداز
جهان را زین فرو مایه بپرداز
به جان من که خون این برادر
ز خون گربهای بر من سبکتر
جوابش داد ویس و گفت مشتاب
بر آتش ریز لختی از خرد آب
چو رنجت را سرآید روز هنگام
ابی خون خود برآید مر ترا کام
پس آنگه همچو گوری جسته از شیر
ز بام گوشک تازان آمد او زیر
نگه کن تا چه نیکو ساخت دستان
ز ناگه رفت پنهان در شبستان
شهنشه بد هنوز از باده سر مست
سمنبر رفت و بر بالینش بنشست
مرو را گفت دستم ریش کردی
ز بس کاو را کشیدی و فشردی
یکی ساعت بگیر این دست دیگر
پس آنگه هر کجا خواهی همی بر
شهنشه چون شنید آواز بت روی
نبود آنگه ز محکم چارهٔ اوی
رها کرد از دو دستش دست دایه
بجست از دام رسوایی بلایه
سمنبر ویس را گفت ای نگارین
چرا بودی همی خاموش چندین
چرا چون خواندمت پاسخ ندادی
دلم بیهوده بر آتش نهادی
چو دایه رسته گشت از دام تیمار
دلیری یافت ویس ماه رخسار
فغان در بست و گفت ای وای بر من
که هستم سال و مه در دست دشمن
چو مار کج روم گرچه روم راست
نشان رفتنم ناراست پیداست
مبادا هیچ زن را رشکبر شوی
که شوی رشکبر باشد بلا جوی
به بستر خفتهام با شوی خودکام
به رسوایی همی از من برد نام
به پوزش گفت وی را شاه موبد
مکن با من گمان دوستی بد
که تو جانی مرا وز جان فزونی
که جانم را به شادی رهنمونی
ز مستی کردم این کاری که کردم
چرا می خوردم و ژوپین نخوردم
مرا در بزمگه می بیش دادی
از آن بیشی بلای خویش دادی
به نیکی در مبادم زندگانی
اگر من بر تو بد دارم گمانی
بخواهم عذر اگر کردم گناهی
نکو کن عذر چون من عذر خواهی
گناه آید به نادانی ز مستان
چو عذر آرند ازیشان داد مستان
خرد را مِیْ ببندد چشم را خواب
گنه را عذر شوید جامه را آب
چو شاهنشاه پوزش کرد بسیار
ازو خشنود شد ویس گنهکار
به عشق اندر چنین بسیار باشد
همیشه مرد عاشق خوار باشد
گناه دوست را پوزش نماید
چو نپذیرد به پوزش در فزاید
بسا آهو که دیدم مرغزاری
خروشان پیش وی شیر شکاری
بسا دل سوخته دیدم خداوند
فگنده مهر بنده بر دلش بند
اگر عاشق شود شیر دژآگاه
به عشق اندر شود همطبع روباه
ز مهر دل شود تیزیش کندی
نیارد کرد با معشوق تندی
هر آن کاو عشق را نیکو نداند
اسیر عشق را دیوانه خواند
مکاراد کاو ایچ کس در دل نهالش
که زود آن کِشته بار آرد وبالش