گر رسد دست من به دامانش
میزنم چاک تا گریبانش
عمرم اندر غمت به پایان شد
شب هجر تو نیست پایانش
درد عشق آنقدر نصیبم کن
که توانی رسی به درمانش
آنچه با من به زندگی کرده است
مرگ من میکند پشیمانش
دست و پا جمع کن که میگذرد
به سر کشتهٔ شهیدانش
سرّ دل فاش کرد دیده از آن
که دگر نیست حال کتمانش
چون بنایی به کار عالم نیست
بکَن ای سیل اشک بنیانش
هر که از کاسه سر جم خورد
باده، سازد جهان نمایانش
ساغر می به گردش آر که چرخ
نیست مستحکم عهد و پیمانش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
آفرینش چو گشت زندانش
پس خلاصی طلب کند جانش
کی رها می کنند خصمانش
که وزد باد بر گریبانش
آنچنان کن ز دیو پنهانش
که نبیند مگر سلیمانش
شب، پراکنده خسبد آنکه پدید
نَبُوَد وجهِ بامدادانش
مور، گِرد آوَرَد به تابستان
تا فَراغت بُوَد زمستانش
دشمن آدم است بچگانش
کو کسی کو نشد پریانش
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.