عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۲۵ - دست به دامان!

گر رسد دست من به دامانش

می‌زنم چاک تا گریبانش

عمرم اندر غمت به پایان شد

شب هجر تو نیست پایانش

درد عشق آنقدر نصیبم کن

که توانی رسی به درمانش

آنچه با من به زندگی کرده است

مرگ من می‌کند پشیمانش

دست و پا جمع کن که می‌گذرد

به سر کشتهٔ شهیدانش

سرّ دل فاش کرد دیده از آن

که دگر نیست حال کتمانش

چون بنایی به کار عالم نیست

بکَن ای سیل اشک بنیانش

هر که از کاسه سر جم خورد

باده، سازد جهان نمایانش

ساغر می به گردش آر که چرخ

نیست مستحکم عهد و پیمانش