گنجور

 
سنایی

هر که در راه عشق گردد مات

در جهان کمال یافت نجات

آنکه از سر عشق باخبرست

دایم ازخورد و خواب برحذر است

و آنکه او شربت محبت خورد

هرگز از نان و آب یاد نکرد

تا زخورد و زخواب کم نکنی

وزطعام و شراب کم نکنی‌،

نتوانی زدن زعشق نفس

بسته مانی در این سرای هوس

تا دلت چشم سربنگشاید

شاهد عشق روی ننماید

بندهٔ عشق لایزالی باش

عاشق چست لاابالی باش

گر زنی دم زصدق معنی زن

خاک در چشم لاف و دعوی زن

دعوی عاشقی کنی وانگه

ترس از جان و سر زهی ابله‌!

چه زنی لاف عاشقی زگزاف‌؟

بر سردار زن چو مردان لاف

آنکه از عاشقان «‌اناالحق» زد

پس بر این ریسمان معلق زد

غیرت حق گرفت دامانش

ریسمان شد زه گریبانش

در ره عشق سوز و دردت کو؟

نفس گرم و آه سردت کو؟

عاشقی راکه شور و شوق بود

دایم از درد عشق ذوق بود

از سرکام نفس برخیزد

از هوا و هوس بپرهیزد

چون تمنای روی دوست کند

حالی آهنگ کوی دوست کند