گنجور

 
امیر معزی

تا دلم بستدی ای ماه و ندادی دادم

کشتهٔ عشق شدم راز نهان بگشادم

سرد بردی دلم از عاشقی و جستن عشق

لاجرم زود شدم عاشق و گرم افتادم

پدر و مادر من بنده نبودند تو را

من تو را بنده شدم‌ گرچه به اصل آزادم

هر شبی بر سر کوی تو برآرم فریاد

نکنی رحمت و یکشب نرسی فریادم

من به یک روز تو را یادکنم سیصد بار

تو به صد روز بیک بار نیاری یادم

تا تو را نالهٔ زیردست و مرا نالهٔ زار

تو به‌ کف باده همی‌ گیری و من بر بادم

گر به دنیا و به دین مرد همی‌ گیرد نام

دین و دنیا به سرکار تو اندر دادم