گنجور

 
اثیر اخسیکتی

لعل تو به نکته دُر چکاند

وین قاعده کس چو تو نداند

در حسن رخت بدست مردی

از ماه خراج ها ستاند

خورشید نمیرسد بگردت

شاید که براق کم دواند

دامن دامن دلم ز دیده

در پای غم تو در فشاند

نزدیک شد که فتنه تو

بر عالم جوی خون براند

در کار تو، اند پادشاهان

عشقت بمن گدا چه ماند

مرسوم مرا که بر لب توست

چون وصل به جمله می براند

دیوان خیال را چه نقصان

گر زود ترک بمن رساند