گنجور

 
عراقی

آن را که غمت ز در براند

بختش همه دربدر دواند

وآن را که عنایت تو ره داد

جز بر در تو رهی نداند

وآن را که قبول عشقت افتاد

جان را بدهد، غمت ستاند

عاشق که گذر کند به کویت

جان پیش سگ درت فشاند

با وصل بگو که: عاشقان را

از دست فراق وارهاند

بیچاره دلم که کشتهٔ توست

دور از رخ تو نمی‌تواند

بویی به نسیم کوی خود ده

تا صبحدمی به دل رساند

کین مرده به بوت زنده گردد

وز عشق رخت کفن دراند

مگذار که خسته دل عراقی

بی‌عشق تو عمر بگذراند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عطار

آن را که غمت به خویش خواند

شادی جهان غم تو داند

چون سلطنتت به دل درآید

از خویشتنش فراستاند

ور هیچ نقاب برگشایی

[...]

اثیر اخسیکتی

لعل تو به نکته دُر چکاند

وین قاعده کس چو تو نداند

در حسن رخت بدست مردی

از ماه خراج ها ستاند

خورشید نمیرسد بگردت

[...]

عراقی

این درد مرا دوا که داند؟

وین نامهٔ اندهم که خواند؟

جز لطف توام که دست گیرد؟

جز رحمت تو که‌ام رهاند؟

بنمای رخت به دردمندی

[...]

مولانا

خوش باش که هر که راز داند

داند که خوشی خوشی کشاند

شیرین چو شکر تو باش شاکر

شاکر هر دم شکر ستاند

شکر از شکرست آستین پر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه