لعل تو به نکته دُر چکاند
وین قاعده کس چو تو نداند
در حسن رخت به دست مردی
از ماه خراجها ستاند
خورشید نمیرسد بگردت
شاید که براق کم دواند
دامندامن دلم ز دیده
در پای غم تو در فشاند
نزدیک شود که فتنهی تو
بر عالم جوی خون براند
در کار تویند پادشاهان
عشقت به من گدا چه ماند
مرسوم مرا که بر لب توست
چون وصل به جمله میبراند
دیوان خیال را چه نقصان
گر زود ترک به من رساند