گنجور

 
اثیر اخسیکتی

خیزید و می آرید که هنگام بهار است

رخسار عروسان چمن همچو نگار است

آن شاخ که بُد عور، کنون مُلحَم‌پوش است

و آن دشت که بُد ساده، کنون سرّ عذار است

در دامن گلزار، صبا مدخنه‌سوز است

در چهره نیلوفر، حوض آینه‌دار است

گل باز قباپوش شد و لاله کُلَه‌دار

این چیست؟ همه خلعت سلطان بهار است

مرد از می صافی ننشیند به چنین وقت

هر سر که ز جام هوسی، جفت خماراست

خرم دل آن کس که دلی دارد و یاری

بیچاره اثیر است که بس بی دل و یار است