گنجور

 
بیدل دهلوی

به خوان لذت دنیا گزند بسیار است

ترنجبینی اگر هست بر سر خار است

به باد رفتهٔ ذوق فضولییم همه

سر هوا طلبیها حباب دستار است

عنان وحشت مجنون ما که می‌گیرد

ز فرق تا به قدم‌ گردباد چین‌دار است

به پاس راحت دل این‌قدر زمینگیریم

خیال آبله ضبط عنان رفتار است

به محفلی‌که دل احیای معرفت دارد

لب خموش چراغ مزار اظهار است

غم تحیر حسن قبول باید خورد

نه هرکه آینه پرداخت باب دیدار است

به وادیی‌ که مرا داغ انتظار تو سوخت

به چشم نقش قدم خاک نیز بیدار است

نگاه اگر به خیال تو گردن افرازد

مژه بلندی انگشتهای زنهار است

وفا ستمکش ناموس ناتوانایی‌ست

به پای هرکه خورد سنگ بر سرم بار است

کشیده سعی هوس رنج دشت و در ورنه

رهی‌که پای تو نسپرده است هموار است

حیا کنید به پیری ز وانمود طرب

سحر چو آینه‌گیرد نفس شب تار است

چه ممکن است ز افتادگی‌ گذشتن ما

که خوابناک ضعیفیم و سایه دیوار است

به این‌ گرانی دل بیدل از من مأیوس

صدا اگر همه گردد بلند کهسار است