خیزید و می آرید که هنگام بهار است
رخسار عروسان چمن همچو نگار است
آن شاخ که بُد عور، کنون مُلحَمپوش است
و آن دشت که بُد ساده، کنون سرّ عذار است
در دامن گلزار، صبا مدخنهسوز است
در چهره نیلوفر، حوض آینهدار است
گل باز قباپوش شد و لاله کُلَهدار
این چیست؟ همه خلعت سلطان بهار است
مرد از می صافی ننشیند به چنین وقت
هر سر که ز جام هوسی، جفت خماراست
خرم دل آن کس که دلی دارد و یاری
بیچاره اثیر است که بس بی دل و یار است