گنجور

 
ناصر بخارایی

ما را هوس صحبت جان پرور یار است

ور نه غرض از باده نه مستی نه خمار است

آتش نفسان قیمت میخانه شناسند

افسرده دلان را به خرابات چه کار است

نی را که نوا از لب یارست به هر حال

پیوسته چرا هم‌نفس نالهٔ زار است

باید طلبد تا برسد مرد به مطلوب

شادی و غم و راحت و رنج و گل و خار است

تا قطع علایق نکنی، وصل نیابی

سنگ و گهر و نیک و بد و مهره و مار است

شاهی به چه کار آید و دولت چه تجمل

لشکر چه محل دارد و زر در چه شمار است

در صومعه کس را نرسد دعوی توحید

منزلگه مردان موحد سر دار است

دستار چه کار آید و سجاده چه باشد

بر مرکب بی قوت روح این همه بار است

ناصر اگر از درد بنالد عجبی نیست

مهجور ز یار است و پریشان ز دیار است