گنجور

 
اثیر اخسیکتی

ما مانده ایم و جانی، در دست غم بمانده

از عمر بیش رفته، از صبر کم بمانده

در دل شرر فتاده بر مغز تف رسیده

از روی آب رفته در دیده نم بمانده

از سر گذشت گردون سر برخط حوادث

نالان و اشک ریزان همچون قلم بمانده

با این دو روزه هستی، بنشسته تن ولیکن

از لذت فراغت دل با عدم بمانده

کاری چو گنج قارون، رخ در نشیب داده

دردی چو کوه قارن، ثابت قدم بمانده

دستی که چید گلها، از شاخ شادمانی

امروز تا به بازو، در خار غم بمانده

الا دو دم نمانده از تف عمر با ما

صد داغ و درد حسرت با آن دو دم بمانده

روزی بقای عالم در شب فتاد و آنگه

امید را دماغی بربوک هم بمانده

گیتی نمای طبعت، زنگار خورد اثیرا

در بند مرد زنگی از طوس و جم بمانده