گنجور

 
حکیم نزاری

رفتی و یک نفس نرفت از نظرم خیالِ تو

بی‌خبرم ز خود ولی با خبرم ز حالِ تو

جانِ به لب رسیده را در قدمِ صبا کشم

گربه من آورد شبی مژدۀ اتّصالِ تو

مهرِ تو بر که افکنم بوی تو از که بشنوم

هم به خیالِ رویِ تو کیست دگر همالِ تو

یار به هیچ داستان نیست به اعتبارِ من

سرو به هیچ بوستان نیست به اعتدالِ تو

آیتِ صبحِ قدرتی پرتوِ نورِ عزّتی

عقل از آن نمی‌رسد در صفتِ کمالِ تو

عینِ صفا کجا بدی در دلِ مهربان من

گرنه ز مهرِ آسمان فیض دهد جمالِ تو

گردن صد هزار دل قیدِ جمال کرده‌اند

حلقۀ دام زلفِ تو دانۀ دام خالِ تو

جز به نسیمِ وصلِ تو نیست امیدِ زندگی

واسطۀ حیات شد رایحۀ شمالِ تو

شیفتگی و بی‌خودی چون نکنم که عقلِ من

تا بچشد جرعه‌ ای نیست شد از زلالِ تو

بس که به روزگارها قصّه تو نزاریا

نقل سفینه‌ها کنند از پی انتقالِ تو

 
 
 
عطار

ای دل و جان کاملان، گم شده در کمال تو

عقل همه مقربان، بی خبر از وصال تو

جمله تویی به خود نگر جمله ببین که دایما

هجده هزار عالم است آینهٔ جمال تو

تا دل طالبانت را از تو دلالتی بود

[...]

اثیر اخسیکتی

گوهر دیده کرده ام، پیشکش جمال تو

اطلس رخ کشیده ام، در قدم خیال تو

جان و خرد در آستین، بر طمعی همی درم

بو، که عنایتی کند، در حق من وصال تو

در تو کجا رسد کسی، تا برسد بپای تو

[...]

عراقی

ای دل و جان عاشقان شیفتهٔ جمال تو

هوش و روان بی‌دلان سوختهٔ جلال تو

کام دل شکستگان دیدن توست هر زمان

راحت جان خستگان یافتن وصال تو

دست تهی به درگهت آمده‌ام امیدوار

[...]

مولانا

عید نمی‌دهد فرح بی‌نظر هلال تو

کوس و دهل نمی‌چخد بی‌شرف دوال تو

من به تو مایل و توی هر نفسی ملولتر

وه که خجل نمی‌شود میل من از ملال تو

ناز کن ای حیات جان کبر کن و بکش عنان

[...]

امیرخسرو دهلوی

تا به زمانه شد خبر از مه با کمال تو

شیفته گشت عالمی ز ابروی چون هلال تو

تا به دو هفته ماه اگر راست کند جمال تو

تیز نگاهش اوفتد هر شبی از کمال تو

از خطت ار چه کشته شد خلق بترس از خدا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه